هر چه جلوتر مي روم عاصي تر مي شوم. آب درياچه را مي ديدم مطمئن تر مي شدم. بعد از اين همه راه، حداقل از دور بايد معلوم مي شد. شايد چون عجله دارم، راه طولاني تر مي شود. هيچ وقت نشده اين جاده را با آرامش بروم. هر بار سراب مي بينم ته دلم خوشحال مي شوم. با ديدن پرنده ها كه روي سراب پرواز مي كنند يا شنيدن صدايشان فكر مي كنم رسيدم. نكند همه اش فقط سراب باشد.
اين دختر پاك ديوانه شده؛ باز به سرش زده. هميشه با بزرگترها در افتاده. اگر تا رسيدنم كاري دست خودش ندهد خوب است. مرا باش كه باز راه افتادم. مگر آن زمان كه چراغ به دست آن جا مي ايستاد، به حرف هايم گوش داد كه حالا گوش بدهد. ليلا مي گفت چند روز است پاي پياده با بطري هاي آب، كنار درياچه مي رود و آب آن ها را به درياچه مي ريزد. بعد ساعت ها مي ايستد و نيايش مي كند. بعضي وقت ها چند نفر هم همراهش مي روند. آن ها هم راحت نمي نشينند كه او هر كاري دلش خواست بكند. خودت را زود برسان. مي شناسي اش؛ فكري به ذهنش برسد ديگر دست بردار نيست. شايد به حرف تو گوش بدهد.
نكند راست راستي فكر مي كند با اين آب ها مي تواند درياچه را پر كند. اين درياچه هم انگار آب شده رفته زير زمين. زبانم لال اگر اين جوري بشود به جاي درياچه، كوير مي نشيند. خودش هم كوير نمك. همه چيز از بين مي رود؛ تك وتوك درختي كه مانده، پرنده هاي انگشت شمار و لجن كم و بيش مانده. فقط نمك باقي مي ماند. آن وقت ديگر براي سفيدپوش شدن زمين و درخت ها نيازي به زمستان و برف نيست.
نور شديدي چشمم را اذيت مي كند. تا چشم كار مي كند سفيدي ست كه زير نور آفتاب برق مي زند. واي حالا چه كار كنم؟ دردسر كم داشتم. چه هوشي! از او هم ديوانه تر منم. توي چله ي تابستان برف كجا بود. اي كاش برف بود. ليلا همان روز كه زنگ زده بود گفت كه شوره زار را چندين كيلومتر زودتر از درياچه مي بيني. باور نكردم. يعني نمي خواستم باور كنم. خدا مي داند چه بلايي سر ما مي آيد. هيچ كس هم به فكرش نيست. نمي دانم اين دختر تا حالا چه كار مي كرد كه كار به اين جا رسيده است. مي گفتم تا او هست غمم نيست. طفلك چه كار كند. چشم همه است و او مجبور مي شود به تنهايي جور هر دوره را بكشد. از وقتي راه افتادم منتظر درياچه بودم. حالا جلوي چشمانم نمي بينمش. نمي دانم كي رسيده ام. سال ها پيش كه مي آمدم از چند كيلومتري بوي لجن خفه ام مي كرد. پيف پيف مي كردم و دستمالي روي بيني ام مي گرفتم. حالا بايد تا يك قدمي درياچه بروي تا يك كمي بويش بيايد. آن موقع صداي درياچه كه قاطي جيغ و ويغ پرنده ها مي شد، گوش ها را كر مي كرد. آدم با چشم بسته هم مي دانست كجاست. پرنده ها به پيشواز مي آمدند. بدرقه مي كردند. هر لحظه جلوي چشم هايم بودند. حالا ديگر نه پرنده اي. نه صدايي. آدم از اين همه سكوت احساس تنهايي مي كند، دلش مي گيرد. از آن همه چيز فقط كمي بويش مانده. اصلا دلم نمي خواهد براي نوه هايم تعريف كنم: «يك زماني اين جا مثل شورآبي بوده، بعدها كم كم آبش خشك شده و نمكش مانده.» اين هم نبود، حالا حالاها متوجه رسيدنم نمي شدم. به دور و برم نگاه مي كنم. كوه هاي نمك از جاي جاي درياچه سر بلند كرده اند. به رشته كوه هاي نمك مي ماند. نزديك آن كوه ها يك كشتي به نمك نشسته است. از توي كشتي پرنده اي به سويم پرواز مي كند. نزديكي هاي من روي زمين مي نشيند. كمي نگاهم مي كند، دوباره پرواز مي كند و به كشتي برمي گردد. انگار مثل من منتظر كسي هست. ليلا مي گفت از همه ي پرنده ها، گوزن هاي زرد و ديگر حيوانات جفت جفت داخل كشتي برده اند. مدام ابرها را بارور مي كنند. منتظر يك بارش درست و حسابي هستند تا آن ها را به جايي برساند. نبارد مي خواهند چكار كنند. حتما فكرش را كرده و آذوقه ي زيادي برداشته اند. تا كي مي توانند آن جا دوام بياورند؟مدتي است كنار درياچه در حال انتظار قدم مي زنم. دير كرده است. عجله دارم ولي توي دلم مي گويم كاش ديرتر مي آمد. معلوم نيست فردا اين هم باشد يا نه. هر دو طرفم درياست. دو درياي متفاوت. يك طرف واقعي است. همه چيز خود خودش است. با رنگ ها و شكل هاي مشخص خودش، اما طرف ديگرم دريا با كوه و كوه با آسمان يكي شده است. هيچ چيز مشخص نيست. همه چيز در هم فرورفته. سايه روشني به اين زيبايي به عمرم نديده ام. دستم را جلو مي برم پرده ي ضخيم توري را كنار بزنم. دستم بي هدف اين ور و آن ور مي رود. واقعي نباشد چه؟ سنگي برمي دارم. به طرف آب پرتاب مي كنم. سنگ چند دفعه به سطح آب مي خورد، به جلوتر پرت مي شود و سپس فرو مي رود. خوشم مي آيد. چند بار تكرار مي كنم. نكند از غلظت نمك آب باشد؟ نمي دانم.
درياچه و پرنده ها يك جا لال شده اند. رمقي برايشان نمانده است. صداي زاري هم نمي آيد. چه غريبانه سكوت كرده اند. در وطن خود غريب بودنشان، قلبم را مي فشارد. شايد هم با ديدن وضعيت نزار هم ديگر بيش تر در خود فرورفته، ساكت و مغموم به انتظار مرگ نشسته اند. با اين وضعيت چگونه اميدي در دلم زنده بماند.
زنبق هاي بنفش نظرم را جلب مي كنند. چمبك مي زنم. دستم بي اختيار براي چيدن شان مي رود. همين كه مي خواهم يك شاخه بچينم، شوكي تنم را مي لرزاند. آه چشمانش! دستم را زود عقب مي كشم؛ نفسي مي كشد و قدش را راست مي كند. صداي آه مي آيد. خودش است. پس شما چه كار مي كرديد؟ او هم راحت نشسته است كه نگهبانانم آن جا هستند. من به اميد او، او هم به اميد شما راحت نشسته است. نمي دانست كه جلوي چشم تان همه چيز را مي برند و شما هم ساكت مي ايستيد و تماشا مي كنيد. خم مي شوم. ديگر صدايي نمي آيد. لابد ترسيده اند. شايد هم از خجالت چيزي نمي گويند. با اين وضع روزي چند بار مي ميرند و زنده مي شوند.
از سايه ي خاكستر او اين همه زنبق بنفش اين جا روييده است. اما انگار نه انگار. اگر دختر اورميا پسر بود، عنوان يكي از درس هاي كتاب فارسي چهارم دبستان، دختر فداكار اورميا مي شد. آن موقع همه سرگذشت اش را مي دانستند. مي دانستند او را شكنجه كردند، لب هايش را دوختند و به كنار درياچه انداختند تا بميرد. توي يك قدمي مان هيچ كس نمي داند بر سر او چه آمد. نمي دانند كه او با حال نزارش به زحمت بلند شد و روبروي درياچه ايستاد تا براي رهايي شهر و درياچه اش نيايش كند.
آن طرف تر دختري مي بينم با بطري ها در دست. رو به درياچه ايستاده و با خودش صحبت مي كند. اگر او باشد رازش را به دريا مي گويد. واي به حالشان. پرنده اي پيش او نشسته و رو به دريا آواز مي خواند. به گمانم همان پرنده باشد. نزديك تر كه مي روم، مي شناسم اش. خودش است. ده قدم بيش تر نمانده به او برسم. به سوي من برمي گردد. بعد از آن همه سال جاي زخم دور لب هايش معلوم است. به چشم هايش نگاه مي كنم. از چشمانش “رودي بنفش به سويم جاري مي شود”.
اسامي غذاها
البسه و پوشاك
ميوه و درختان
اشياء و آلات:
كلمات متفرقه:
الياظ: خط (در پشت سكّه) ( Tails). از آن جايي كه سكّههاي عثماني در يك رو توغرا (طغرا)ي شاهي و در روي ديگر نوشته (يازي) داشت، لذا طغرا را به صورت مرخم، تورا نمودند و به جاي «شيرو خط»، «يازيـ تورا» گويند و اسم مصدر است از مصدر يازماق: نوشتن.
فارسي مي نويسم چون تورك ائليم توركي نمي داند
فارسي مي نويسم چون تورك ائليم از يادگيري زبان مادري خود محروم است
فارسي مي نويسم چون تورك ائليم به اين زبان سواد آموخته
فارسي مي نويسم چون تورك ائليم زبان بيگانه را بهتر از زبان مادري خود متوجه مي شود
فارسي مي نويسم چون تورك ائليم نمي داند زبانش سومين زبان زنده ي دنياست
فارسي مي نويسم چون تورك ائليم نمي داند اصل پانزدهي در قانون اساسي وجود دارد كه مسكوت مانده
فارسي مي نويسم چون كودكان تورك ائليم زنگ اول زبان فارسي دارند
فارسي مي نويسم چون كودكان تورك ائليم زنگ دوم تاريخ 2500 ساله پارسي دارند
فارسي مي نويسم چون تورك ائليم فقط و فقط فارسي مي داند و بس
فارسي مي نويسم اما از نوشته خود پشيمانم
شعري از "پيريكلي"
تورك دوغولموشام تورك اؤله جييم
عؤمرومو ائليم له بؤله جييم
اؤلونجه اورك دن گوله جييم
دانيشسا ائليم آنا ديلين ده
اونوتماسا دؤللر آتاسيني
چاغيرسا ديلينده آناسيني
سيلسه اورگينين آيناسيني
تاپار كيمليگيني اؤز ائلين ده
آتما اه لووي كول كوسا اوغول
اؤز آناوي تاپ يئني ده ن دوغول
ائل ده نيزينده سن اوز يا بوغول
اه زيلمه اوغول اؤزگه سئلينده
Dağlar marala qaldı,
Otu sarala qaldı.
Sərin çeşmə, göy yaylaq
Yenə marala qaldı.
******
Əzizim sözə qaldı,
Bir şirin sözə qaldı.
Yad qovuldu dağlardan,
El-oba bizə qaldı.
******
Dağlarda talam qaldı,
Biçmədim, lalam qaldı.
Dağılsın qürbət ölkə,
Orda bir balam qaldı.
******
Bağçada barım qaldı,
Dərmədim, narım qaldı.
Özüm yad elə düşdüm,
Vətəndə yarım qaldı.
******
Arazda axar qaldı,
Tərlan uçdu, sar qaldı.
Elimdən ayrı düşdüm,
Gözlərim baxar qaldı.
******
Getdi arxa dolandı,
Sular çarxa dolandı.
Düşmən elin gücündən
Qorxa-qorxa dolandı.